♣♥عشق شیشه ای♣♥

چقدر قلبت زیباست... چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو

ماه تلخ

من طلاق بده نیستم حاج آقا ،من زنمو دوست دارم حاج آقاوالسلام.خودش هم یمداند-در جلسه بعدی دادگاه التماس کردم :-حداقل بگو چرا طلاق میخای همین!اخه بابا کدام مردی حاظر میشه بدونه علت زنش رو ،زنی که دوسش داره و عاشقش هستشو طلاق بده؟پرتو با صدای گرفته گفت:حاج آقا من دوسسش ندارم.دادزدم:دروغ میگه.اما وقتی سه روز بعد رستگاری خواستگار قبلیشو در منزلشان دیدم دیگه باور کردم پرتو منو نمیخاد پرتو عاشق شده بوداز من متنفر بود. 

 اما نمی دونم این چه عشقی بود که تو یه شب پرتو رو از من جدا کرد.خاتراتم به پایان رسید.خوشی ها پایان گرفت و غصه ها جایگزین شد.تا چند دقیقه دیگه پرتو طلاق میگرفت و من هنوز علتشو نمیدونستم.بله بالاخره پرتو طلاق گرفت.به حیاط دادگاه رفتم.بعد از مدتها صدایم کرد:-بهروز...گفتم جانه بهرو.ز-روبرویم ایستاد. 

 چندان فاصله ای نداشتیم.بهروز بالاخره من طلاق گرفتم ولی حالا میخام علتشو بگم.-بگو پرتو-تو رو خدا بگو -من نه عاشقه رستگاری شدم و نه هیچکس غیر از تو -سر به زیر انداخت و اشکشو پاک کرد و گفت:بهروز من باید طلاق میگرفتم خواستگاری رستگاری هم فیلم بود.همه این نقشه ها برای ایان بود که تا از من دلزده بشیو طلاقم بدی.

بهروز همون روز که جهیزیه بردیم خونمون جواب آزمایشمو گرفتم.یادت هست دو روز قبل تبه شدیدی کرده بود؟ فقط سر تکون دادم- بهروز من......بهروز من ایدز دارم.انگار دنیا سرم خراب شد -با همه قدرتم توانستم سر بالا بگیرم،نگاهش کنمو بگم-چی گفتی تو پرتو؟!هر دو دستشو رو صورتش گرفت:من ایدز دارمبهروز میفهمی من ایدز دارم-ما نباید عروسی میکردیم من عاشقه تو بودم ، دوسست داشتمو و دارم -بخدا دوسست دارمو همین طلاق باعث میشود که ثابت

حرف نزن پرتو -دروغ نگو پرتو چیزی نگو..اما همان لحظه که جواب آزمایشو از جیب پالتو بیرون کشیدو سمت من گرفت دیگه باورم شد.خوندمو به سر خودم زدم:چرا پرتو؟!

نشست کنارمو از خاطراتش گفت از خطاهایش از اشتباهاتش و پشیمانی ها و اشکها به پای عشقه پاک من ریختن-حیف شد بهروز ، آشغال بودن من باعث شد عشقه پاکی مثل تو رو برای همیشه از دست بدم.هق هق کردداد زد فریاد زد:من نابود شدم بهروز

 -بله پرتو بیمار بود او دچار بیماری شده بود که نه تنها باید مرا از دست میداد بلکه تا آخرین نفس مجبور بود دشمن خودش باشه و از خودش سرزنش بشنودو دیگه هم راهی برای برگشت نبود-سه ماه گذشت امروز صبح پرتو با زندگی وداع کرد و در قلب خاک فرو رفت.اما بد مرد.غرق در گناه و آلوده مرد.به من بد کرد. او در آخرین لحضات و در آخرین نفسهای عمرش دست التماس به سوی من دراز کرد: 

 -پشیمانم بهروز....حلالم کن....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط atefe| |


Power By: LoxBlog.Com